قتل در چهارشنبه سوری جوان را به پای چوبه دار برد!
پسر جوان با نارنجک موجب قتل شد و حالا حکم قصاص برای او صادر شده است!
این ها بخشی از سخنان جوانی است که به خاطر غرور و تکبر در چهارشنبه سوری سال 93 از خانه بیرون آمد و با پرتاب نارنجک جوان دیگری را به کام مرگ فرستاد.
او که بعد از چند سال تحمل زندان و در حالی که پای چوبه دار قرار داشت، به طور ناگهانی و با گذشت اولیای دم، از «مرگ» نجات یافت درباره سرگذشت خود گفت: 10 ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من هم فرزند طلاق نام گرفتم. آن زمان مادرم سرپرستی من و برادرم را پذیرفت و با کارگری در بیرون از منزل هزینه های زندگی ما را تامین می کرد.
با وجود این من فقط تا اول راهنمایی درس خواندم و بعد از آن تصمیم گرفتم به تامین مخارج خانواده ام کمک کنم. چون به کارهای فنی علاقه داشتم در یک تعمیرگاه خودرو مشغول کار شدم تا به مادرم کمک کنم چرا که او سختی های زیادی را در زندگی با پدر معتادم کشیده بود و اکنون نیز باید مشکلات مالی را تحمل می کرد اما مدتی بعد کار در تعمیرگاه را رها کردم چرا که کسی نبود مرا راهنمایی کند و راه درست را نشانم بدهد.
در این شرایط بود که به دنبال رفیق بازی رفتم و بیشتر اوقاتم را با دوستانم می گذراندم و در واقع عمرم را هدر می دادم. تا این که آن شب «نحس» فرا رسید. آن روز با ترغیب و تشویق دوستانم برای ساختن چند نارنجک دستی به منزل یکی از آن ها رفتیم چرا که به قول معروف چهارشنبه آخر سال بود و من هم دوست داشتم نزد دیگر دوستانم خودنمایی کنم.
غرور و تکبر سراسر وجودم را فرا گرفته بود. آن ها هم هندوانه زیر بغلم می دادند و من بیشتر از گذشته شیر می شدم تا خودم را نزد آن ها «نترس» جلوه دهم. خلاصه چند نارنجک ساختیم و از خانه بیرون آمدیم. خیابان شلوغ بود و با پرتاب هر نارنجک، بیشتر احساس غرور می کردم که ناگهان یکی از نارنجک ها در کنار جوانی منفجر شد و او جان خود را از دست داد.
طولی نکشید که نیروهای انتظامی به سراغم آمدند و مرا در حالی دستگیر کردند که دیگر همه دوستانم پراکنده شده بودند و گناه را به تنهایی به گردن من انداختند. اگرچه من نارنجک را پرت کرده بودم و باید مجازات می شدم ولی آن ها دیگر مانند قبل حرف نمی زدند! و خودشان را مبرا از این حادثه می دانستند. بالاخره من راهی زندان شدم و مدتی بعد هم حکم قصاص نفس را به دستم دادند.
هیچ گاه نمی توانم آن لحظه را توصیف کنم. اصلا لحظه ای قابل وصف نیست! مگر می شود حکم «اعدام» را ببینی و از ترس سکته نکنی! وحشت سراسر وجودم را فرا گرفته بود و پاهایم می لرزید. هر شب در زندان کابوس می دیدم که دوسرباز زیر بغل هایم را گرفته و مرا به پای چوبه دار می کشانند، به دلیل اشتباهی که فقط از روی غرور جوانی انجام دادم 3 سال از بهترین روزهای عمرم را با «وحشت مرگ» پشت میله های ترسناک زندان سپری کردم.
دیگر حتی از کلمه «نارنجک» هم می ترسیدم و آن را مصادف با «صدای مرگ» می دانستم. هیچ کاری از دست کسی برنمی آمد، فقط مادرم برای نجات من، خودش را به آب و آتش می زد! گریه و التماس هایش را می شنیدم و زجر می کشیدم! نمی دانید هربار که از بلندگوی زندان نامم را صدا می زدند، چگونه قلبم فرو می ریخت و ترس و نگرانی بر وجودم حکم فرما می شد. انسان تا روزی که درگیر سختی و مشقات نشود و این روزها را تجربه نکند، هیچ گاه نمی فهمد که من از چه نوع زجری سخن می گویم! هر روز به اندازه چند سال می گذشت و من در انتظار «مرگ» روزی چند بار جان می دادم!
دوست داشتم عمری دوباره بیابم تا فریاد بزنم: «جوانان از سرنوشت من درس عبرت بگیرید!» رفیق بازی را کنار بگذارید و با خانواده خودتان دوست شوید و با آن ها به گشت و گذار و تفریح بروید! ولی هیچ امیدی به زندگی دوباره نداشتم چرا که من جان عزیز یک خانواده را گرفته بودم و قصاص حقم بود!
خلاصه چندین سال را با همین اضطراب و نگرانی ها گذراندم تا این که روزی به طور ناگهانی و در کمال ناباوری و در حالی که خودم را برای اجرای حکم قصاص آماده کرده بودم، فهمیدم که خانواده آن جوان با بزرگواری از خون خواهی فرزندشان گذشته اند و من قرار است برای ادامه مجازات زندان از جنبه عمومی جرم محاکمه شوم. از شدت خوشحالی فقط اشک می ریختم و نمی توانستم حتی جمله ای سخن بگویم...
اگرچه می دانم نصیحت هیچ فایده ای ندارد اما فقط می خواهم فریاد بزنم: «از سرنوشت من عبرت بگیرید!» ضمن این که دیگر هیچ چهارشنبه آخر سالی را از خانه بیرون نمی آیم اما ای کاش ...
ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی