همسر شهاب حسینی: در 15 سالگی با شهاب ازدواج کردم!
« شهاب حسینی» از آن گروه بازیگران کم حاشیه سینماست که به رغم ستاره یا سوپر استار بودن، جنبههای منفی سوپراستارها را ندارد.
«شهرزاد» این روزها روی بورس است، بهخصوص آقای شهاب حسینی با نقش «قباد» که داستان ترحمبرانگیزی دارد. همیشه احساسات مردم جایی جلب میشود که روابط انسانی در میان است؛ نفرت، غم شادی و عشق همه در زندگی ما جاری اند و هر جا آینهای از آن باشد ما را ناخودآگاه به سوی خود میکشد.
شاید هم همه ما شهرزادی داریم که در اتمسفر او تمام این احساسات را تجربه میکنیم. شهاب حسینی هم با همه سوپراستار شدن و شهرت و محبوبیتی که دارد باز هم یکی از ماست. او هم مثل ما شهرزادی دارد که پریچهر است. شهاب حسینی از دسته ستارههایی است که باوجود رسیدن به مواهب بازیگری از عشق به خانواده و همسر غافل نشده است. او همیشه همراهی داشته که در کنار او نقاط عطف زندگیاش را صعودی کرده و چیزی نتوانسته او را پایین بکشد. زندگی چنین آدمی دیدنی است و شنیدنی و البته که خواندنی!
این مطلب روایت زندگی شهاب حسینی با همه بالا و پایینهاست. این پرونده چکیده ایست از گفتوگوهای او و همسرش با مجله زندگی ایده آل و رادیو هفت.
از صفر شروع کردیم
شهاب: «من آن زمان سیدشهابالدین حسینی بودم. فقط همین. خلاصه اینکه ما از صفر و درکنار هم شروع کردیم. البته پدرومادر هردوی ما سعی داشتند که دستمان را بگیرند. اما ما قرار گذاشته بودیم که روی پای خودمان بایستیم و خوشبختانه همینطور هم شد. هرچند، باید اعتراف کنم که در طول مسیر هرگز از کمکهای بیدریغ آنها بینصیب نماندیم. خلاصه اینکه من سیدشهابالدین 22ساله و پریچهر 15 ساله زندگی مشترکمان را با تمام کمو کاستیهایش شروع کردیم و تا امروز باوجود همه سختیها و فراز و نشیبها در تمام مدت در کنار هم بودیم. اما باید تاکید کنم من پایداری این زندگی دوستانه را مدیون همه بزرگواریهای پریچهر هستم. ما هم گاهی به آخر خط رسیدیم اما باز ادامه دادیم! من و پریچهر، لحظات و روزهایی داشتیم که به نقطه صفر رسیدیم.
پریچهر: ما با هم بزرگ شدهایم با گذشت زمان با همه کم و کیف روحیات هم آشنا شدیم. در طول تمام ای سالها زیروبم صدای یکدیگر را به خوبی احساس میکنیم. بنابراین حتی در نقطههایی از زندگی که احساس میکردیم اینجا و اینبار دیگر آخر خط است، همان حس آشنایی که در وجود هر دوی ما بود، مارا به صبر و مدارا دعوت میکرد.
شهاب حسینی: چگونه عاشق پریچهر شدم؟
متولد زمستان هستم. درست بعد از 9 ماه متولد شدم، حین تولد 3 کیلو و 700 گرم وزن داشتم. ساعت به دنیا آمدنم هم 3 و 30 دقیقه نیمهشب بود. پدر و مادرم در جوانی ازدواج کردند، آنها وقتی مرا به دنیا آوردند که سرگرم جمعوجور کردن زندگیشان بودند.
سرشکستگیهای کودکی
دوران کودکی من به شیطنتهای مختلف با پسربچهها گذشت. مادرم میگفت تو پسر شری بودی. روزی که به خاطر سربازی سرم را با نمره 4 اصلاح کردم، دیدم سرم از 9 ناحیه شکسته است. با توجه به اینکه زمان وقوع 5-4 مورد از این شکستگیها را به خاطر نمیآورم، باید آنها را به دوران کودکیام نسبت داد. جز سر از نواحی دیگری همچون صورت و دست و پا هم بارها دچار جراحتهای مختلف شدم.
توپ چرمی عید
در خانواده پدری نوه اول بودم. ارتباط ما با فامیل مادرم بیشتر بود تا با اقوام پدر. دوست ندارم از نقطهنظر مهر و محبت کسی را برتر از دیگری بدانم. هر دو خانواده به اندازه وسع خودشان محبت میکردند. یادم میآید که مادر پدرم بهترین عیدیها را میداد. یک بار از او یک توپ چرمی فوتبال عیدی گرفتم. آن موقع این هدیه بسیار گرانبها بود و هر کسی توپ چرمی نداشت.
دوستان بزرگتر از من
دوستی بخش مهمی از روند شکلگیری نگاه و بزرگشدن همه ماست. دانش عمومی من تا حدودی خیابانی است و محصول رفاقت با هممحلیها. کودکی من در حد فاصل میان دو خیابان هاشمی و سپه غربی گذشت. دوستی داشتم به نام رضا که هم خیلی صمیمی بودیم و هم به صورت متوالی با هم کتککاری میکردیم. ضمن آنکه اهل دوستی با بزرگتر از خودم بودم، ولی مایلم از رفقا بهخصوص در مسائل مختلف درس بگیرم؛ براساس این رویه حالا اکثر دوستانم بالای 40 سال سن دارند.
از دست دادن رفیق قدیمی
دوست نداشتم قلدر محل باشم. با این حال همیشه در جمع بچهمحلها به حساب میآمدم. نوجوانی من حول و حوش خیابان فاطمی گذشت. هرقدر بزرگتر میشدم، دایره ارتباطاتم گسترش مییافت. درنتیجه به تمایل برخی بچهها برای انجام کارهای خلاف پی بردم. در آن دوره یکی از بهترین دوستانم را به خاطر اعتیاد به مواد مخدر از دست دادم.
کلکسیون ماشینهای من
در مرور خاطرات هر پسربچهای انگار وجود اسباببازی اتومبیل، امری ناگزیر است. مادر من هم برایم از این ماشینهای کوچک اسباببازی میخرید. مجموعهای جمع کرده بودم که در آن 150 ماشین کوچک به چشم میخورد. هنگام اسبابکشی، اسباببازیها را جا گذاشتم. 2 هفته بعد که فهمیدم کیسه حاوی ماشینها نیست، از این موضوع بسیار ناراحت شدم.
دور ایران با مادر امدادگر
اول دبستان را در مدرسه بامداد نو گذراندم. سال بعد به خاطر کار مادرم به خرمآباد نقل مکان کردیم؛ او امدادگر سیار بود. سالهای دوم، سوم و چهارم را در خرمآباد خواندم. دوران بسیار بدی بود. از جنگ تحمیلی خاطرات ناراحتکنندهای در ذهنم باقی مانده است. آن موقع اینطور احساس میکردم که عراقیها با کشتن مردم بیسلاح تفریح میکنند.
شاگرد گوشهگیر کلاس
حضور در یک محیط جنگی، دوری از تهران و اکثریت فامیل به انضمام نگرانیهایی که بهخاطر شغل مادرم در آنجا متوجه ما بود، باعث شد تا در بازگشت به تهران احساس غریبی کنم و در کلاس پنجم شاگردی آرام و گوشهگیر باشم. معلمی که بیشتر از بقیه معلمهای دوره ابتدایی دوستش داشتم، معلم کلاس پنجم من بود. در ابتدایی دانشآموز متوسطی بودم و هیچگاه مبصری را تجربه نکردم.
تجدید شدن مبصر کلاس
دوران راهنمایی بود، از کودکی درآمده بودیم و میخواستیم شبیه بزرگ ترها رفتار کنیم. همین تغییر وضعیت بهشدت روی درس خواندنم تاثیر گذاشت و باعث شد افت کنم. سال دوم راهنمایی بودم که در درسهای ریاضی، علوم و عربی کارم به شهریورماه کشید. در راهنمایی نیز ورزشم فوتبال بود و این بار طعم مبصری را چشیدم. سال سوم مرا مبصر کلاسمان کردند.
دیپلم با اعمال شاقه
نزدیک امتحانات ثلث سوم سال سوم دبیرستان بود که بهشدت دچار بیماری یرقان شدم. حالم به قدری خراب بود که نمیتوانستم از خانه خارج شوم. معدهام حتی
آب خوردن را هم پس میزد. به خاطر بیماری نتوانستم در امتحانات شرکت کنم. به همین خاطر سال سوم را دوبار خواندم و سرانجام دیپلم را با معدل تقریبا خوبی گرفتم.
یک روانشناس در راه کانادا
آنقدر به خودم اطمینان داشتم که فقط در کنکور سراسری شرکت کردم. مطمئن بودم که قبول میشوم، اما نشدم. سال بعد در دانشگاه آزاد جواز ورود به رشته بازیگری را
به دست آوردم. اما آن موقع چون این حرفه برایم مطرح نبود، صبر کردم تا نتایج سراسری هم مشخص شود. با قبولی در رشته روانشناسی به دانشگاه سراسری نقل مکان کردم. دو سال درس خواندم و بعد انصراف دادم. عمویم مقیم کانادا بود. قصد داشتم هرچه سریعتر به او برسم و در کانادا ادامه تحصیل بدهم. همین تصمیم باعث شد تا درس را نیمهکاره رها کنم. حالا که به گذشتهها فکر میکنم، میبینم درس شیرینی را رها کردم.
راننده پرمسوولیت ارتش
برای سفر به خارج یک سال تلاش کردم. وقتی نشد، رفتم سربازی؛ به این امید که بعد از پایان خدمت بروم. افتادم ارتش. در تیپ 65 نیروهای ویژه خدمت، کردم و راننده بودم. رانندگی در خدمت، کار سخت و پرمسوولیتی است.
معافیت بهخاطر بیماری
بعد از 18 ماه خدمت دچار خونریزی معده شدم. مرا به بیمارستان 502 منتقل کردند. آنجا به من گفتند تو نباید به خدمت میآمدی. تو به خاطر وضع معدهات میتوانستی از معافیت پزشکی استفاده کنی. باتوجه به اضافههایی که خورده بودم ترجیح دادم معاف شوم. این گونه بود که سر 18 ماه با خدمت خداحافظی کردم.
در سربازی عاشق پریچهر شدم
راستش در دوران سربازی بود که عاشق شدم. عاشق همسرم. همین موضوع تحمل سربازی را برایم سخت میکرد. افسری که نمیخواهم اسمش را ببرم متوجه این ماجرا شد و تا میتوانست به پروپایم پیچید تا آزارم دهد. رانندهها در زمان استراحتشان نباید نگهبانی بدهند، با این حال او مرا میفرستاد سر پست تا نتوانم مرخصی بگیرم و از پادگان خارج شوم. همسرم (پریچهر) را در دانشگاه دیدم. یک روز از سربازی مرخصی گرفتم تا سری به رفقای دانشجو بزنم. دیدم دختر خانم زیبا، ساده و محجوبی سرگرم مطالعه کتابهایش است. هرچه خواستم با او ارتباط برقرار کنم، نشد که نشد. با این حال در نگاهش چیزی دیدم که تشویقم کرد به ادامه راهی که منجر به ازدواج شد.
خانواده یا بازیگری
کار ما به قدری سخت است و دوری از خانواده در آن به چشم میخورد که گاهی میبینم چقدر بابت این موضوع شرمنده زن و بچههایم شدهام. یک بار وقتی پسرم را دیدم غرق حیرت شدم. لحظهای فکر کردم او چقدر بزرگ شده و من این را ندیدهام. خانواده من در این سالها از این مسائل بسیار آسیب دیدهاند و خوب که فکر میکنم از خودم میپرسم واقعا این کارها ارزش این آزار ناخواسته خانواده را داشت یا نه؟!
روشن شدن تکلیف تجرد
شماری از جوانها میگویند تا جوانی باید جوانی کنی، بنابراین باید با تاخیر تن به ازدواج داد. هرگز این اعتقاد را قبول نداشته و ندارم. همیشه مایل بودم تکلیفم خیلی زود مشخص شود، به همین دلیل من هم مثل پدر و مادرم در ابتدای دوران جوانی ازدواج کردم.
ازدواج بدون سنگاندازی
خانواده من و همسرم از نظر تقسیمبندیهای اجتماعی هم گروه بودند؛ به همین خاطر به سرعت با هم صمیمی شدند طوری که پدرخانمم میگفت ما دخترمان را با پسر شما عوض کردیم. هیچکدام سنگی جلوی پای ما نگذاشتند. مهریه هم به میزانی تعیین شد که من و همسرم روی آن توافق داشتیم. من و همسرم در همه زمینهها با هم توافق داریم. او مشکلات کاری مرا خیلی خوب درک میکند. همسرم مدتی در فرهنگسراهای بانو و شفق گریم درس میداد. در ضمن نقاش خوبی هم هست.
اتودهای باستانشناس اسبق
زمانی دوست داشتم باستانشناس شوم. این حس به مرور از بین رفت و جایش را به بازیگری داد. بین سالهای 71 تا 72 بود که در کلاسهای استاد سمندریان شرکت کردم. ضمن دستیابی به فنون بازیگری، این کلاسها محاسن دیگری هم برای ما داشت. به خاطر شرکت در کلاسهای بازیگری استاد بود که جرات کردم کارهای مختلف را اتود بزنم. ترسم از بازی در حضور جمعیت ریخت و صاحب اعتمادبهنفس شدم.
ستارهها در دانشگاه
در دانشگاه با بچههای دانشکده هنر، تئاتر کار میکردم. از آن جمع پارسا پیروزفر و یوسف تیموری به بازیگرانی مطرح تبدیل شدند. اولین کار تصویری من برنامه زنده اکسیژن بود که در آن مجری بودم. این برنامه زمان خودش مخاطبان زیادی را جذب کرد. برای اجرا در شبکههای 2 و 3 و حتی جامجم صاحب برنامه شدم. البته در آن دوره و در اجراهایم بیشتر یک مجریبازیگر بودم که برایم جذابیت زیادی داشت. وقتی تماشاگر از کارم راضی است لذت میبرم، اما هیچ وقت کاری که انجام دادهام به نظرم آرمانی و ایدهآل نیست. به نظرم همیشه میتوان بهتر بود.
پریچهر قنبری، همسر شهاب حسینی از او میگوید
همسر شهاب بودن، چه حسی دارد؟
اگر نگاهی به گفتوگوها، مصاحبههای چاپشده و نقل قولهای شهاب حسینی داشته باشید خواهید دید که او همواره از پریچهر قنبری به عنوان یکی از بزرگترین حامیان و همراهانش یاد می کند. نیم نگاهی کوتاه به زندگی این زوج به سادگی نشان میدهد که پریچهر قنبری تنها همسر سوپراستار دوستداشتنی ما نیست و بیشتر دوست، همدم و نزدیکترین فرد در دنیا به اوست.
شهاب همیشه به صورت علنی قدردان زحمات همسرش بوده و هر موقع توانسته در مجامع عمومی از او تشکر کرده است. او حتی یکی از کلیدیترین نقشهای فیلمش را به او داد تا برای همیشه این تشکر در تاریخ ثبت شود. اما اگر میخواهید بدانید پریچهر قنبری چه ناگفتههایی از زندگی مشترکشان دارد، گزیده حرفهایش در سالهای اخیر در گفت و گو با مجله زندگی ایده آل و نشست خبری و رونمایی از فیلم ساکن طبقه وسط، ساخته شهاب حسینی را برایتان جمع کردهایم.
شهاب واقعا چهکاره است؟
شهاب هیچوقت کافهدار نبوده است. بعد از تولد محمدامین مدتی در خانه بودم و همان موقع دوست داشت فضای دوستانه و صمیمانهای را برای گپوگفتمان ایجاد کند؛ فضایی سالم و خانوادگی و بیشتر به خاطر ما کافه را راه انداخت. در مورد مجریگری هم باید بگویم او بیان خیلی شیوایی داشته و بانک کلمات زیادی در ذهنش دارد. من هم به عنوان همسرش همیشه از این توانایی او لذت میبرم و گاهی اوقات هم غبطه میخورم که چطور نمیتوانم مانند او حرف بزنم. در مورد بازیگری هم دیگر حرفی نزنم بهتر است؛ استاد است دیگر. (خنده) در مورد کارگردانی هم باید بگویم به عنوان تجربه اول خیلی خوب بود؛ تجربهای که خودش هم در بازی و کارگردانی شریک بود.
بهترین پدر دنیاست
به جرات میتوانم بگویم او بهترین پدر دنیاست. خیلی به بچههایش علاقه دارد و گاهی اوقات حس میکنم بیشتر از من، آنها را دوست دارد. خیلی عجیب است. من هم آنها را دوست دارم اما حس میکنم که شهاب بیشتر از من و عجیبتر به آنها علاقهمند است. با تمام سختیهای شغلی شهاب همیشه کنار ما بوده است. خیلی وقتها پیش میآید که برای تمرکز کردن احتیاج به سکوت دارد. حس و حال بازیگری شبیه کارهای دیگر نیست که درست مانند بقیه از خواب بلند شوید، به مغازه یا اداره بروید و ... . باید روح را بسازید که بتوانید نقشی را ایفا کنید. شاید جاهایی از هم دور افتادیم اما همیشه با هم بودیم و عشقی که نسبت به هم داشتیم، رابطهمان را محکمتر میکرد.
دیگر برخورد مردم اذیتم نمیکند
برخوردهای مردم خیلی عجیب است. این عجیبی آنقدر زیاد است که هیچ خاطره واضحی از آنها را به خاطر نمیآورم اما خیلی زیاد است. قبل از این خیلی بیشتر اذیت میشدم اما همیشه میگویند هر قدر سن بالاتر میرود، تجربهها بیشتر میشود و در برخورد با اتفاقات جامعه برخورد پختهتری را میتوانیم از خودمان نشان دهیم.
پسران هنرمند ما
پسر کوچکم، امیرعلی چهار ساله است و البته خیلی هم بازیگر است. در یک لحظه میتواند عصبانی باشد و با عصبانیت حرف بزند و در همان لحظه میخندد و جواب میدهد. درواقع یک صحنه را بهراحتی با دو زاویه و دو شخصیت تحویل ما میدهد. (خنده) از طرفی دیگر محمدامین استعداد زیادی در زمینه نقاشی دارد و بیشتر دوست دارد نقاشی بکشد. به نظرم یک استعداد هنری ذاتی در زندگی آنها وجود دارد و ما نمیتوانیم منکر آن شویم.
با اوج گرفتن شهاب خودم را میبینم
اینکه شاهد باشی همسرت با سرعت و شتاب، همه سرازیریها را طی میکند و تو در حاشیهای ـ یعنی با وجود اینکه همسرش بودی و هستی و شاید نزدیکترین فرد زندگی او درست مثل دیگران که از بیرون شاهد رشد او هستند باید از پشت صحنه تماشاگر صعودش باشی ـ در ظاهر سخت به نظر میرسد اما این تنها یک بخش از ماجراست؛ یعنی چیزی که شاید از بیرون قابل دیدن و تصور و قضاوت است. اما یک بخش دیگر ماجرا تصویری است که من و شهاب خودمان از زندگی مشترکمان داریم. خیلیها حتی با نگاهشان بارها از من پرسیدند که تو چطور نشستی تا شهاب روزبهروز محکمتر بایستد اما حقیقت برای من چیز دیگری است. با اوج گرفتن شهاب من خودم را میبینم که رشد میکنم.
در مراحلی از زندگی احساس کردیم اینجا آخر خط است
ما با هم بزرگ شده و با گذشت زمان با همه کم و کیف روحیات هم آشنا شده ایم. در طول تمام این سالها زیروبم صدای یکدیگر را به خوبی احساس میکنیم؛ بنابراین حتی در مراحلی از زندگی که احساس میکردیم اینجا و اینبار دیگر آخر خط است، همان حس آشنایی که در وجود هر دویمان بود، ما را به صبر و مدارا دعوت میکرد. من خودم را از شهاب جدا نمیدانم. در این 18 سال زندگی مشترک ما با هم بزرگ شدیم. هر اتفاقی که برای او میافتاد من در کنارش بودم و از همراهی با او لذت میبردم.